سید امیرحسین جون, عزیز دل مامان و باباسید امیرحسین جون, عزیز دل مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

امیرحسین، گلی از بهشت

دلنوشته ای از یک دوست

حال اینروزامو نمیفهمم،خاطرات سالهای گذشته بخصوص دوران دانشجوییم مرتب و وقت و بیوقت جلو چشمامه خوابم کم و نامنظم شده میترسم از روزی که دوستامو و خاطراتمو فراموششون کنم،تصمیم گرفتم لابلای پستام از رفقای قدیمم بگم. راضیه دختری ساده و خونگرم اهل آباده استان فارس هم اتاق 8 ترم دوره کارشناسیم،کسی که تو سختیا همیشه بهم انرژی و روحیه میداد و یارم بود دختری با غروری ملس،با پشتکار فراوون اینروزا رابطمون بخاطر دوری راه کم شده در حد ارتباط پیامکی همین جا دوست عزیزم که میدونم این مطلبو خواهی خوند ازت بخاطر همه همراهیات متشکرم.  در سال تحصیلی 84-85یعنی زمانی که ترم 3 و 4 کارشناسیمو میگذروندم با فاطمه که ترم 1 و 2کارشناسی بود آشنا شد...
13 شهريور 1392

تکرار شیرین

صبح ساعت 6 ازخواب بیدار شدم و تندوتیز از ترس قضاشدن نماز صبح از جا پریدم بعد نماز و بدرقه همسر نوبت امیرجان و شیرش بود، تو این فاصله داشتم فکر میکردم بهتره بیدارشم و صبحانه و سوپ بچمو آمادش کنم تدارک مختصری برا ناهار همسر ببینم و...تا سه ساعت دیگه که پسرک بیدار شد بشینم و باهاش بازی کنم و براش کلی وقت داشته باشم و سرحوصله کاراشو بکنم و اینکه امروز وقت میشه ببرمش تو محوطه سرسره بازی و سه چرخه سواری یا نه و ...چه خوب میشد اگه محمدرضا عصری مامانش میاوردتش بیرون تا ببینیش و هی ذوق کنی و سه چرختو تعارفش کنی و از ذوق دیدنش و تاتی کردناش، یادت بره و بدون تکیه گاههای نوک انگشتیت تو خونه، قدم برداری ...  خلاصه تو همین افکار بودم و منتظر سنگین شد...
12 شهريور 1392
1